سبک بالان خرامیدند و رفتند... - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سبک بالان خرامیدند و رفتند... - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
سبک بالان خرامیدند و رفتند... - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
سبک بالان خرامیدند و رفتند... - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218226
بازدید امروز : 9
 RSS 

   

هر صبح‍ نیمدری دل را / بر قامت گلستان تو می گشایم / تا از تبسم چشمانت / عطر عاشقی بنوشم / هر صبح دفتر نخل های زخمی جنوب را /  من و باد ورق می زنیم / که نام و نشان از تو بگیرم / هر صبح / که خورشید از پشت شانه های تو می روید / و آفتاب از نگاه تو... / من و دل در هوای دیدن تو پرپر می زنیم...

13/ آبان/ 62
وقت رفتنت رسیده بود باید می رفتی، دنیا دیگه برات مثل یه قفس، تنگ و کوچیک شده بود، زمانشه... خدا، پرواز، نور، خوبی، شهادت...

چقد زود رفتی! وقتی تو رو شناختم که دیگه خیلی دیر شده بود...
 


 

یاد ِ پوتینای خاکی بخیر...
همیشه حواسم جمع بود، وقتی از جبهه می اومدی تا خبردار بشی، پوتینای خاکیتو تمیز می کردم و حسابی بهشون برق مینداختم و تو دستای کوچیکمو می بوسیدی و می گفتی: باز منو خجالت دادی، چرا تو؟ خودم تمییزشون می کردم. وقتی خوشحالت می کردم، انگار دنیا رو بهم میدادن، دنیا، دنیا دوسِت داشتم... نمیدونی وقتی می رفتی، عجیب دلتنگت میشدم و چند ماهی که ازت خبری نمی شد، دلشوره های زیادی به دلم می افتاد.

یه روز صبح زود در خونه زده شد، همه فکر کردیم تو هستی، پدر با عجله درو باز کرد اما تو نبودی! یکی از دوستات کوله پشتی و چفیه و وسایلتو آوره بود! تو هیچوقت برنگشتی...

یه روز بعد از امتحانم زودتر از همیشه راهی خونه شدم، آروم و قرار نداشتم دیگه باید باور می کردم که دیدن تو... وارد حیاط شدم، مادرو دیدم که در حال شستن ِّ لباسای ِ خاکی تو بود، آروم، آروم اشک می ریخت و زیر لب باهات درد دل می کرد... تا منو دید، بدو بدو اومد طرفم و بغلم کرد، هول کرده بود، در حالیکه چشاش پره اشک بود و به زور می خندید و بهم میگفت: دختر گلم! نترسی، ناراحت نشیا، اینا اگه نجنگن دشمن میاد تو خونه های ما و همه چیزو  ازمون میگیرن... مادر حرف میزد و دلداریم میداد، اما من با نگاهم دنبال پوتینات می گشتم، دیدمشون! به مادر گفتم: همیشه من پوتینای داداشی رو تمیز میکردم، پوتینا سهمِ من... محمد! من خاک پوتیناتو با اشک چشام تمییز کردم و برق انداختم... اما تو هیچ موقع نگفتی... 27 ساله منتظرم! فقط یه بار...

پ.ن: رفتن که ما بمونیم / رفتن که دین بمونه / رفتن که ولایت بمونه
پ.ن: در دلم بود که آدم بشوم / اما نشدم!



نویسنده » غزل » ساعت 3:27 عصر روز پنج شنبه 89 آبان 13